چند وقت پیش ویس یک جلسهای را شنیدم در مورد امر بداهه و خیال. بعد به این فکر کردم که چقدر چند سالیست همیشه هل داده شدهام به سمت برنامه داشتن و مشخص بودن. جدا از اینکه شخصیتم آدم برنامهریزیست اما دنیای اطراف هم تا توانسته من را ترغیب کرده به این سبک از زندگی. شنیدن آن جلسه و حرفهای آدمهای توی آن ویس تلنگری بود برای اینکه بیشتر بداهه باشم. بداهه ساز بزنم. بداهه در شهر قدم بزنم و گم بشوم. بداهه صحبت کنم. خلاصهاش اینکه کمی دست از سر خودم بردارم و گاهی با فرمان هرچه پیش آید خوش آید پیش بروم.
۲ ماه بود میخواستم بروم ورونا شین را ببینم. از سال پیش که قصد مهاجرت داشت گفته بودم اگر آمدنی شدی میآیم دیدنت. خودم هم خیلی دوست داشتم ایتالیا را ببینم و خب چه بهانهای بهتر از این. چندباری بلیط و هتلها را چک کرده بودم و از فرط برنامه ریزی، بالاپایین کردن زمان رفت و آمد و هزینهی سفر بیخیال شده بودم. آخر سر در ستایش بداهه بودن دل به دریا زدم و شد آنچه شد.
الان دارم این کلمات را از داخل هتلم در ورنا مینویسم. خوشحالم از اینکه بخشی از برنامه را بداهه پیش بردم. این روزها هم که شین میگوید برنامهت برای سفر چیست من میگویم حالا چو فردا شود فکر فردا کنی. فکر کنم شین هم خیلی برنامهریز است. سعی کردم کمی روی مخ او هم کار کنم. که آقاجان…دنیایی که شب میخوابی صبح بیدار میشوی یک پاندمی دنیا را فرا گرفته است، داری راه میروی یک دفعه میافتی و میمیری، دلار یک شبه قیمتش زیر و رو میشود، خیلی نباید دل به برنامهها بست. سیب را بالا میاندازی هزار چرخ میخورد تا به پایین برسد.
چندبار توی شهر بیهدف قدم زدم و سعی کردم گم بشوم. بروم به سمت هیچکجا. کاملا بداهه و بیهدف. یکی از نتایجش شد این عکس که خیلی دوستش دارم:
راضیام که بعد از ۴ ماه سخت و پر فراز و نشیب، دست خودم را گرفتم و بردم سفر. لااقل اینکه یک هفتهای به واسطهی دغدغهی سفر هم که شده، کمی ذهنم از فضای پرالتهاب این روزها دور شد. ورونا شهر آرامیست. مردم آرامتر از مادرید راه میروند. آرامتر قهوه میخورند و حتی آرامتر صحبت میکنند. بیقراری کلانشهرها را ندارد. اکثرا خوشلباس و عطر و گلابی هستند. البته یک تناقضهای عجیبی هم اینجا دیدهام. مثلا با اینکه مردهایشان در غذا خوردن، نوشیدن و آراستگی خیلی مودی آداب هستند اما بعضیهاشان راه به راه آب دهانشان را از پشت متمدانهترین ظاهر، بیپروا پرت میکنند کف پیاده رو. یا مثلا در رانندگی اعصاب ندارند. مخصوصا توی اتوبوس. رانندهها توجه خاصی به قوانین ابتدایی فیزیک ندارند. چندبار پیش آمد که خودم یا دیگران را توی اتوبوس در حال پرتاب شدن دیدم.
وسط شهر ورونا یک آمفیتئاتر بزرگ است که ساختهی قرن ۱ میلادیست. وقتی واردش شدم این حس را داشتم که عظمتش را همچنان حفظ کرده اما بال و پرش ریخته است. زمین وسط آمفی تئاتر که حالا توریستها بیغم در آن قدم میزنند و عکس میگیرند یک روزی حسابی تشنهی خون بوده است. خون چندین گلادیاتور یا حیوان وحشی. تا بالاترین قسمت تماشاچیها رفتم، نشستم و یک ساعتی به همین لاطائلات فکر کردم.
هوای شمال ایتالیا ابریتر از چیزی بود که انتظار داشتم. در طول یک هفته شانس آوردم و یک روز چند ساعتی آفتاب زد اما باقی روزها ابری، مهآلود و دلگیر بود. یک روزی هم میلان بودم و آنجا هم هوا همینطور بود. البته میلان حتی خاکستریتر بود. فکر نمیکنم شهری باشد که یک روز برای زندگی به آنجا بروم. جالبترین چیز میلان همان کلیسای جامع دومو بود. واقعا محسور کننده و البته کمی هم تاریک و ترسناک است. فکر میکنم اینطوری ساختنش تعمدی بوده است. به هر حال آدم مومن باید خداترس باشد…
روز آخر بیشتر در هتل بودم. فکر کردم چه خوب شد که چند روزی کندم و آمدم. تنم خسته بود و پاهایم از ۸۰ کیلومتر پیادهوری در طول ۱ هفته درد میکرد. ولی سرم یکم سبکتر شد. با اینکه خیلی آدم اهل سفری نیستم ولی فکر میکنم گاهی برایم دور شدن لازم است. سفر به آدم یاآوردی میکند که دنیا خیلی بزرگتر و فراتر از چیزیست که در مغز محدود ما میگنجد. همین ۷۲ ملتی که آدم توی فرودگاه میبیند یا فرهنگ متفاوت مردمان یک کشور دیگر خودش به قولی «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل» است. به قول خانم باستان شناس توی این پادکست: «سفر آدم را با محدودیتهای خودش رو به رو میکند.» سفر یادآور ناچیزی ماست. اینکه توی سیارهی گردمان در میان ناکجاآباد جهان خیلی کوچکتر از چیزی هستیم که فکر میکنیم.
پ.ن: ورونا پر بود از مهاجران جهانسومی. طوری که شهرداری بعضی جاها روی زمین علاوه بر ایتالیایی به عربی هم بعضی نشانهها را مشخص کرده بود. میشد همزیستی فرهنگهای متفاوت را به خوبی دید.
پیشنهاد شنیدنی این پست را به یک ترانهی عربی اختصاص میدهم که در طول سفر خیلی شنیدمش. تقدیمش میکنم به همهی ما مهاجرهایی که دست تقدیر بردمان به دوردستها. به یک سفر دائمی. از سرزمینی به سرزمین دیگر، از زبانی به زبان دیگر، از فرهنگی به فرهنگ دیگر و … تا در این سیر و سیاحتها بارها گم بشویم و خودمان را باز بیابیم و دنیایمان را از منظر تازهای ببینیم.