چند روز پیش در یوتیوب ویدیویی دیدم در مورد همدلی از پاول بلوم استاد روانشناسی دانشگاه تورنتو. عنوان ویدیو این بود: «چرا مخالف همدلی هستم؟» عنوانش خیلی نظرم را جلب کرد چون چندین بار با جیم در همین مورد بحث کرده بودیم. او معتقد بود همدلی کار بهینهای نیست و من معتقد بودم انسان نمیتواند …
دسته: پراکندهگویی
بداههگی در ورونا
چند وقت پیش ویس یک جلسهای را شنیدم در مورد امر بداهه و خیال. بعد به این فکر کردم که چقدر چند سالیست همیشه هل داده شدهام به سمت برنامه داشتن و مشخص بودن. جدا از اینکه شخصیتم آدم برنامهریزیست اما دنیای اطراف هم تا توانسته من را ترغیب کرده به این سبک از زندگی. …
و ناگهان غروب میشود
داشت از مزایای وجود امید میگفت. اینکه آدمی بیامید هیچ است و الخ. گفتم که مدتهاست دوست ندارم درگیر بازی کلمات بشوم. درگیر برخی مفاهیم انتزاعی مثل امید، آرمان، ایمان یا معنا. بعد پرسیدم از نظر تو امید یعنی چه؟ گفت امید موجب ادامه دادن میشود. گاهی تنها ادامه میدهی چون امید داری. با اینکه …
چند کلام حرف حساب با معین ۱۸ ساله
خب توی این پست قراره برم سراغ یک موضوع کلیشهای. اینکه اگر الان که ۲۸ سالمه برگردم به ۱۸ سالگی به معین اون موقع چه چیزهایی میگم. بخشی از چیزهایی که مینویسم رو از این رشتو برداشتم چون خیلی تجربهی مشترکی بود. این پست صدرا هم موجب شد یک سری ایدههایی توی ذهنم شکل بگیره …
حفاظت شده: خيال خام پلنگ من به سوی ماه پريدن بود
هیچ چکیدهای موجود نیست زیرااین یک نوشته حفاظت شده است.
دکترا، ز گهواره تا گور دانش بجوی؟!
توی این پست میخوام در مورد تجربهی دو سال اول تحصیل در رشتهی دکترای کامپیوتر در دانشگاه پلیتکنیک مادرید بگم. چند کلمهی آخری که توی جملهی قبل نوشتم نشون میده تجربهی من چقدر محدود و فردیه. دوست دارم همین اول بگم که چیزایی که من میگم تجربیات شخصی منه و بهتره بسط داده نشه به …
حفاظت شده: بگو چکار کنم؟ با فلفلی که طعم فراق میدهد
هیچ چکیدهای موجود نیست زیرااین یک نوشته حفاظت شده است.
وبلاگ در قرن ۲۱؟!
طی یک سال اخیر خیلی خیلی از شبکههای اجتماعی دلزده شدم. همین موجب شد که این وبلاگ رو شروع کنم. توی این یک سال مدیومهای مختلفی رو تست کردم. از ویدیو ساختن توی یوتیوب و اینستاگرام گرفته تا توییت کردن و نوشتن توی ویرگول یا مدیوم. متاسفانه این پلتفرمها هرکدوم قوانین عجیب و خاص خودشون …
فلورانس در واقعیت مجازی
هفتهی اولی بود که در شرکت جدید مشغول به کار شده بودم. گفته بودند در وقتهای آزادت میتوانی در کنار برنامه نویسی برای هدست واقعیت مجازی، از آن برای سرگرمی هم استفاده کنی. روزهای اول بود و من هنوز به صبحِ زود بیدار شدن عادت نداشتم. جدا از آن، هوای اواسط آذر ابریتر از همیشه …
اندر مصائب جوانی
قدم میزدیم و هوا کاملن مطبوع و متعادل بود. از آن عصرهایی که هوا نه سرد است و نه گرم. راه میرفتیم که میانهی راه یکهو ایستاد. پرسیدم: «چیزی شده؟» گفت: «نه، خوبم، فقط یک لحظه صبر کن.» خون دوید زیر پوست صورتش و دستانش شروع کردند به لرزیدن. گفتم: «بیا یک لحظه بشین کنار …